فاطمه دختر بابای بارون

ساخت وبلاگ
دیشب خواب فاطمه رو دیدم

این اولین خوابم از فاطمه نبود

ولی اولین خوابی بود که این قدر چهرشو واضح میدیدم

دختری چادری

با چشم های قهوه ای روشن و ابروهای مرتب کشیده

پوست صورتش روشن بود

و خیلی مهربون

مریض بود ولی نمازش رو میخوند

من چقدر توی خواب محو چهره فاطمه بودم

+++خوابم شبیه این پست فاطمه بود

فهمیدن که میفهمم
دیشب دوتا از آمپول هام گیر نیومدن

امروز هم یکی از آمپول ها پیدا شد

زنگ زدیم مطب دکتر

گفت اشکال نداره بیا.فردا شب اون یکی رو تزریق می کنیم

امشب رفتیم مطب دکتر

یه اتاق بود که همین تزریقات توش انجام میشد

با مامانم وارد اتاق شدیم

منتظر بودیم که داییم داروهامو بیاره

یه دفعه یه پسره رو دیدم

دیدم که تمام موهاش ریخته بود

یه دفعه اصلا مغزم هنگ کرد

رو کردم طرف مامانم خیلی مبهم پرسیدم موهاش

فقط گفتم موهاش

مامانم اصلا متوجه من نبود

خانم پرستار فهمید من چی گفتم

اسممو میدونست

گفت: چی گفتی فاطمه؟

پرسیدی چرا موهاش ریخته؟

بیا واست توضیح بدم

من دیگه نفهمیدم چیکار کنم

اصلا مغزم کار نمیکرد

فقط سریع برگشتم با سرعت زیاد از مطب اومدم بیرون

هرچی خانم پرستار صدا زد فاطمه فاطمه من جواب ندادم

با اشک خارج شدم

با وجود درد. با سرعت میرفتم

اومدم از ساختمون خارج شم مامانم منو گرفت

گفت بشین روی صندلی

گفتم میخوام قدم بزنم

گفت نمیذارم بری. بیرون سرده سرما میخوری

منم گریه م گرفته بود. هق هق میکردم. پهلوهامم درد گرفته بودن

مقاومت نکردم. میدونستم اگر مقاومت کنم مامانم بهم میریزه

سریع خودمو آروم کردم. اشکامو پاک کردم

چند لحظه ای نشستم

به مامانم گفتم باید برم بیرون آروم بشم. تو رو خدا بذار برم

دیگه هیچی نگفت

از ساختمون اومدم بیرون. داشت نم نم بارون می بارید

هی تند تند راه میرفتم میگفتم خدایا من محکمم. خدایا من محکمم

رسیدم تا سر خیابون

اومدم بپیچم چند تا پسره کنار مغازه ای وایستاده بودن

منم که صورت پر اشک

برگشتم. دیدم داداشم پشت سرم ظاهر شد

گفتم برو من خودم دارم میام

داداشم سریع از من رد کرد رفت تا من ناراحت نشم

همینطور داشتم میرفتم که دیدم اون پسره جلو ساختمون وایستاده

نفهمیدم چطوری پیچیدم

دوباره برگشتم که نبینمش

رفتم لب جوی آب نشستم

هی با خودم میگفتم خدایا تو قادری. خدایا من محکمم

چند دقیقه ای گذشت. آروم تر شدم یه آیه الکرسی خوندم

مامانم اومد طرفم بغض کرده بود. گفت فاطمه این که چیزی نیست

من اعصابم خورد شد. گفتم مامان تو بغض کردی بیشتر منو میریزی بهم

برو بذار تنها باشم. خودم الان میام. بذار خودمو آماده کنم. الان میام

دنیا رو سرم خراب شده بود. نمیدونستم چیکار کنم

هیچی به ذهنم نمی رسید یه درخت خشک کنارم بود

شروع کردم با عصبانیت شاخه های خشکشو شکستن

هی میرفتم دنبال شاخه ی خشک میگشتم تا بشکنمش

چند دقیقه ای گذشت. آروم شدم

رفتم طرف ساختمون

وضع ناراحت داداشمو که دیدم ریختم بهم

چون قبلش میدونستم که وضع خوبی نخواهم داشت به داداشم گفتم نمیخواد بیایی

اونم سمج شده بود که بیاد

رو کردم طرف داداشم

با عصبانیت گفتم تو غلط کردی اومدی. تو بیجا کردی اومدی. مگه من به تو نگفتم نیا

بیچاره داداشم فکر کرد بخاطر اینکه پشت سرم اومده دعواش کردم

گفت ببخشید اومدم پشت سرت

گفتم نه. تواصلا نمیاس بیایی همراه ما

عزیزم دیگه هیچی نگفت

دعواش کردم که یکم از ناراحتی بیاد بیرون

اگر با مهربونی حرف میزدم بدتر عذاب میکشید

رفتم داخل ساختمون

مامانمو دوتا دایی هام تو ساختمون بودن

گفتم میخوام با دکتر حرف بزنم. شما هم نمیخوام بیایین

چیزی نگفتن. من رفتم طرف مطب دکتر. مامانم گفت آروم تر برو

بلند گفتم چرا آروم برم. من خوبم

رفتم به منشی گفتم میخوام با خانم دکتر حرف بزنم

خیلی قشنگ. خوش برخورد گفت باشه برو تو

رفتم داخل. خودش همرام اومد. گفت که من میخوام با خانم دکتر حرف بزنم

خانم دکتر اول حالو احوال کرد بعد گفت دوتا مریضم برن بیرون شما بیا تو

من رفتم بیرون. بعد چند دقیقه دوباره رفتم تو. خانم دکتر گفت بشین روی صندلی

داشت با اون یکی مریضش صحبت میکرد. گفت باید حتما شیمی درمانی بشه

دوتا خانمو آقا کنار من بودن. گفتن ایشالا خدا شفا بده. چیزی که نیست.

با دلسوزی داشتن حرف میزدن. من اعصابم خورد شد. گفتم باشه باشه

اون یکی منشی دکتر که کنارش بود متوجه شد. اشاره کرد بهشون که ساکت بشن

من دوباره ریختم بهم. از مطب اومدم بیرون

منشیش صندلی گذاشت کنار خودش منو نشوند

گفت ما دوتا فاطمه مثل تو داشتیم الان هم خوب شدن دارن زندگی میکنن شمارشون هم بهت میدم

بهم پفک تعارف کرد. مامانم روبروم نشسته بود

منم بخاطر اینکه از ناراحتیش کم کنم دوتا پفک برداشتم شروع کردم به خوردن

خانمه دوباره تعارف کرد. دوتا دگه برداشتم رفتم دادم به مامانم

مامانم یکی گرفت

یکی دیگه تعارف کردم به داییم. داییم گفت نصفشو بخور نصفشو بده به من

من نصفشو خوردم نصفشو دادم داییم

داییم رو کرد طرف خانم منشی. گفت ما یه خواهر زاده داریم تو دنیا تکه

من نگاه کردم به داییم خندیدم.داییم منو محکم بغل کرد گفت من همه جوره چاکرتم فاطمه جان

نتونستم طاقت بیارم.گریه م گرفت.کت داییم خیس شد

داییمم گریه ش گرفته بود

من سریع اشکمو پاک کردم. پشت کردم به داییم رفتم طرف اتاق خانم دکتر

مریضاش رفتن

گفتم خانم دکتر من میدونم مریضیم چیه

فقط میخواستم ببینم داروهام چطورین. کی خوب میشم

اول گفت این همه آشفته نباش.

بعد گفت مریضی تو مثل بابات صعب العلاج نیست

آخه قبلا دکتر بابامم بوده

گفت عمر دست خداست فاطمه جان. دست منو شما نیست

همین رو که گفت دیگه هرچی سوال داشتم از ذهنم پرید

فقط با بغض گفتم خانم دکتر موهای منم می ریزه

گفت نه عزیزم. تو فرق میکنی. ممکنه ریزش مو داشته باشی اما نه اینکه همه ش بریزه

نگران نباش

پرسیدم چقدر طول میکشه. گفت حدود هشت ماه

6 ماه دارو مصرف میکنم. 2 ماه پرتو درمانی میشم

آرامش خانم دکتر آرومم کرد

برای اینکه فضا رو عوض کنه

به منشیش گفت ماشاالله چقدر هم خشکله

منشیش تایید کرد. منم به شوخی گفتم کدوم خشکلی. چشماتون خشکل میبینه

دیگه آروم شدم. با مامانم رفتیم پیش اون خانم پرستاره

ازش معذرت خواهی کردم منو نشوند رو صندلی و توضیح داد وضعیت اون پسر رو

کلی هم باهم شوخی کردیم.

اونم با اون یکی منشی سر پفک کل انداخته بودن

منم نامردی نکردم آدرس پفک ها رو دادم که کجاست

چون حال روحیم خوب نبود. قرار شد همهی داروهارو یه جا فردا عصر بهم بدند

با شوخی او خنده اومدیم بیرون

از داییم خداحافظی کردم

و با اون یکی داییمو مامانمو داداشم اومدیم طرف خونه بابابزرگ

قبلش توی خیابونا گشتیم. منم یه دستبند خریدم

از مغازه که اومدیم بیرون

دوتا پرایدی رو دیدم

توی یکی از پرایدها دوتا دختر با یه پسر بودن

یکی از دخترها با یه وضع خرابی سریع از ماشین پیاده شد فرار کرد

راننده اون یکی پراید. اون یکی دختر رو از ماشین کشوند بیرون

یه عالمه زد تو سرو صورتش. شالش از سرش افتاد

کشوندش پرتش کرد تو اون یکی ماشین

بعد اومد یه عالمه اون یکی پسره رو زد

نشست توی ماشین. چند تا زد تو سر اون دختره. گازشو گرفت رفت

داشتم به این صحنه نگاه میکردم. به وضع خودمم نگاه میکردم

من اینجوری و اون دوتا دختر که تقریبا هم سن خودم بودن اونجوری

سوار ماشین شدیمو اومدیم خونه ی بابا بزرگ


اس دادم به داییم که نگران من نباشین. من حتما خوب میشم.میدونم. مطمئنم

داییم جوابمو اینجوری داد

نوکرتم فاطمه جون. نگران چیه. من ذوقتو میزنم. ایشالا تست های این کنکور رو هم خوب میزنی


و من حالم خوبه

خدا هست

زندگی هست

امید هست

من میجنگم

با این غول هم میجنگم

و یه پله میرم بالاتر

و حتما خوب میشم


احساس میکنم خدا دوستم داره

امام حسین دوستم داره

امام رضا دوستم داره

همه منو دوست دارن

من حتما خوب میشم. با روحیه ی عالی

خدا منو خوب میکنه. میدونم




+ نوشته شده در چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۱ ساعت 1:10 توسط دخـتـر بــ ـابــ ـایـ بــارونـ

احساس پروانه بودنم را ......
ما را در سایت احساس پروانه بودنم را ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cfor-god-godb بازدید : 358 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 19:40